تا بحال به این نکته توجه نمودین که اسم وبلاگم
قصه های خوندنی من هستش ولی بیشتر توش
قصه های خوندنی دیگران نوشته میشه
؟!!
در حال حاضر اومدم تا یکی از رمانای بییییییینظیر خودمو براتون معرفی کنم(مگر اینکه خودم از خودم تعریف کنم!)
اسم این داستانم فعلا خاطره میباشه ولی از اونجایی که این تیپ اسم گذاری واسه کتاب دیگه یه مقدار تکراری شده شاید عوضش کردم! این قصه داستان زندگی یه دختر ۱۷ساله به اسم خاطره ست که کارش دزدیه! از اون دزد بدا نیس.تو کار خیرم هس دخترمون! گاهی میشه رابین هود! از پولدار میزنه میده به فقیر! از این لاتای چاله میدونی نی ولی گاهی لاتی ح زذنو خعععلی دوس داره،عاااااشق باد کردن ادامسه و فوق العاده خاکیو مهربونو شیطونه!!!
خاطره وقتی ۱۳ سالش بود،مامانو باباشو از دست میده و از اونجایی که همه فامیلاشون خارج از کشور زندگی میکردن،اون مجبور میشه بره پیش تنها فامیلش تو ایران که همون عمش باشه و با اونا تو اصفهان زندگی کنه.عمش زن مهربونی بوده که بچه دار نمیشده ولی بچه هارو خیلی دوس داشته! اوایل همه چی خوب پیش میره تا اینکه یه شب.........
شوهرعمه ی یدش میخواد بهش ت.ج.ا.و.ز کنه! خاطره اون شب با هر سختی و بدبختی ای که بوده از اون خونه و بعدم از اون شهر فرار میکنه و میره مشهد! اونجا تو حرم کلی گریه زاری و دردو دل با امام رضا میکنه ولی غافل از اینکه یه نفر داره به حرفاش گوش میده.......
اون یه نفر یه خانومه که از قضا ادم خوبی بوده ولی خو دزده!!! اصلا خاطره از وقتی میره پیش همون زن دزدیو ارایشگریو یه جا یاد میگیره!! تازه خیییییییییییلیم باهوش بوده!
خلااااااااااااااصه... کلی اتفاقایه دیگه ام میفته تا بلاخره ۱۷سالش میشه و فامیلایه پدریش مجدادا پیداش میکنن(البته اون شوهرعمه بدش به درک واصل شد به سلامتی!) اصل داستان از این جا شروع میشه که خاطره میره پیش فامیلای اشرافیو تشریفاتیه پدرش و اتفاقایی که اونجا واسش میفته! اتفاقا و ماجرای خنده دار
حالا نظرتون؟!؟